ال آیال آی، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
شایلیشایلی، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

دخترای من ، ال آی و شایلی

خدایا شکرت

اردبیل و پارس آباد

عزیزم دختر گلم ، دیگه ماشااله داری بزرگ میشی پارس آباد همه میگفتن ال آی بزرگ شده، لاغر مونده اما قدش بلند شده.  دیگه هم مثل سابق زیاد اذیتم نمیکنی.اکثرا به حرفهام گوش میدی غذاتو خوب میخوری ،   یه چند روزی هم میشه که بهت مولتی ویتامین میدم البته از بوش خوشت نمیاد ولی وقتی بهت شکلات نشون میدم شربتتو میخوری یعنی عاشق شکلاتی . (البته وقتی میریم اردبیل یا پارس آباد اونجا خوب غذا نمبخوری فقط مشغول بازی میشی). توی اردبیل پدر دایی پیمانو در میاری. همش میخوای که با دایی پیمان خاله بازی کنی وقتی هم دایی پیمان خونه نیست به بابابزرگ و مامان بزرگ گیر میدی(میگی که تو خونه بدوییم) دایی رضا زی...
7 فروردين 1392

نوروز 92

دختر گلم سال که تحویل شد تو خونه ی خودمون بودیم  سال که تحویل شد منو تو و بابایی سه تامون یه حلقه ی سه نفره زدیمو همدیگه رو بغل کردیم تا همیشه در کنار هم باشیم .امیدوارم سال خوبی داشته باشیم و همیشه موفقیت و خوشبختی همراهمون باشه. سال که تحویل شد توی دلم واسه خانواده ی خودمو بابا داریوش دعا کردم تا همیشه سلامت و خوشبخت باشند. واسه بابایی هم آرزوی موفقیت و سلامتی کردم تا همیشه بالا سرمون باشه واسه تو هم دعا کردم تا به بهترین نحو تربیت بشی و فرزند صالحی باشی. مامان بزرگ و بابا بزرگ به همراه دایی رضا رفتند مسافرت( اصفهان، شیراز، بندر عباس، قشم...)  عزیزم  ما هم مثل هر سال ، نوروز رفتیم پارس آباد، ١ فروردین رفتیم و ٤...
6 فروردين 1392

کارهای روزانه ی ال آی2

عزیزم امروز یه خورده وقت پیدا کردم تا کارهای روزانه ات رو با عکس هات توی وبلاگت بذارم. اول اینو بگم که خیلی دیر از خواب بیدار میشی. مثلا توی این عکس ساعت ١١ صبحه و بیدار نشدی...       و هر چی صدات میزنم بیدار نمیشی و با دادو هوار میگی که منو صدا نکن من خوابم میاد...     بعد از بیدار شدن و خوردن صبحانه هم ،یا توپ بازی میکنی ...     یا موتور سواری...   یا کارتون نگاه میکنی...   یا به کتابهات نگاه میکنی. اینجا عکس کتابهای جدیدتو گذاشتم البته اینو هم بگم که مامان بزرگ هم برات خیلی کتاب میخره (توی خیابو...
20 اسفند 1391

خونه ی جدید

تقریبا ١٠ روز  میشه که خونه ی جدیدمون ساکن شدیم. البته تا دیروز که کار خونه تموم نشده بود و من مشغول به نظم رسانی خونه بودم.خدا رو شکر که از این خونه راضی هستم. ان شااله که توی این خونه هم روزهای خوبی داشته باشیم. تو هم اولش هی میگفتی بریم اون یکی خونمون ولی الان دیگه تو هم به این خونه عادت کردی فقط بعضی وقت ها میگی که ببریمت پیش علی ( پسر همسایه مون). من هم دیگه میخوام به برنامه هام برسم. فقط میخوام خدا بهم کمک کنه تا بتونم به خواسته هام برسم. ولی تصمیم گرفتم که تا میتونم تلاش کنم. راستی بذار از کارهات هم بنویسم. یکی اینکه از کتابهای منو بابا یکی بر میداری و شروع میکنی به خوندنش( البته از خودت میخونی و منو بابایی هم یوا...
13 بهمن 1391

سر ال آی

عزیزم این روزها مشغول جمع کردن اسباب و وسایل خونه هستم. چون قراره تا چند روز دیگه بریم خونه ی جدیدمون توی یاغچیان ، یعنی داریم از باغمیشه میریم. بابا هم که مشغوله تکمیل کردن خونه ی جدیدمون هست منظورم کابینت و پکیجه . یعنی این روزها مشغولیم. واسه همین وقت نمیکنم بیام و اتفاقات رو برات ثبت کنم. فقط اینو بگم که چند روز پیش ما رو خیلی ترسوندی منو بابا داشتیم فرش های خونه رو جمع میکردیم که بدیم قالیشویی صدای تلوزیون هم بالا بود کارتون لاک پشت ها ی نینجا رو نشون میداد تو هم روی مبل مشغول بازی بودی  بابا یه کمی صدای تلوزیون رو کم کرد. تو که فهمیدی صدای تلوزیون کم شده داد و هوار راه انداختی خواستی خودتو به پشتی مبل پرت کنی ...
30 دی 1391

ال آی بزرگ شده؟

عزیزم این روزها احساس میکنم بزرگ شدی حرف های قلمبه سلمبه میزنی واسه همین انتظارم ازت بالا میره مثلا انتظار دارم بعد از بازی با اسباب بازیهات ،اونها رو جمع کنی ، اعصابمو خورد نکنی ، لجبازی نکنی ، هر چیزی میپزم تو بخوری، ولی میبینم نه ،من فکر میکنم تو  بزرگ شدی اون هم به خاطر زبون ریختنات. این رو هم بگم که خیلی لجباز شدی، بعضی روزها میشی دختر خوب ، بعضی وقت ها هم  میشی دختر خرابکار خونه. ولی وقتی فکر میکنم میبینم ،تو فقط ٣.٥ ساله ای یعنی هنوز کوچولویی. یعنی باید سعی کنم زود از کوره در نرم حوصله داشته باشم .   باید ازت انتظار همون بچه ی ٣.٥ ساله رو داشته باشم ولی باید باهات مثل یه دختر بزرگ رفتار کنم و بهت ا...
2 دی 1391

ال آی دیگه از مگس نمیترسه

عزیزم یه مدتی بود که نمیتونستم به وبلاگت سر بزنم هم اینترنت نداشتیم و هم مشغول تو بودم. در مورد ترست بگم که من رفتم پیش یه مشاور و باهاش در مورد تو صحبت کردم. در مورد ترس هات ، یه روشهایی رو گفت که من هم عملش کردم  و خدا رو شکر دیگه ترست خیلی کم شده مثلا هر جا مگس میبینی میگی ماما مگس کش رو بده من بکشمش . یا در مورد زلزله صحبت میکنی مثلا میگی خونه ی ما خیلی محکمه یا میگی ماما توی زلزله بوفه مون صدا میده میری ستون بوفه رو میگیری و سعی میکنی تکونش بدی و بعد میگی وقتی زلزله میاد خونمون اینجوری تکون میخوره. میدونم ترس از زلزله یا باد های شدید طبیعیه حتی واسه ما بزرگترها و ترس از دکتر و آرایشگر هم واسه بچه ها (البته هنوز ...
25 آذر 1391

ترس

عزیزم چند مدتی هستش که خیلی ترسو شدی از اتاق های تاریک، باد، زلزله، مگس ،.. خیلی میترسی. از دکتر و آرایشگاه هم که از اول میترسیدی.  وحشت میکنی تا یه مگس بیاد تو خونه. شب وقت خواب هم ،وقتی صدای باد میاد پتو رو میکشی رو سرت. هر چی هم من و بابایی توضیح میدیم فایده ای نداره. از تنهایی هم میترسی توی خونه همش دنبالمی.آشپزخونه میرم ، میای آشپزخونه اتاق میرم، میای اتاق . نمیذاری حموم برم.... خلاصه نمیدونم چی کار کنم . از اینترنت مقاله هایی رو در مورد ترس میخونم و عملش هم میکنم ولی فایده ای نداره. تصمیم دارم مشاوره اطفال برم. ببینم اون چی میگه.     من و بابا خیلی نگرانیم.  ...
8 مهر 1391

زلزله های ورزقان و اهر

یه چند روزی میشه که میخوام در مورد زلزله های اخیر بنویسم اما وقت نمیکنم. چند هفته پیش زلزله های حدود  ٦ریشتر ورزقان و اهر رو لرزوند که توی خیلی از شهر های اطراف اونها ،هم احساس شد البته پس لرزه هاش هنوز هم ادامه داره.(تلفات جانی و مالی زیادی هم داشت). همه ترسیده بودند ٣روز اکثر مردم تبریز بیرون توی چادر موندند ما هم همینطور. از ترسم مامانمو هم از اردبیل کشوندمش اینجا اون هم با ما ٢ شب توی چادر خوابید.(قربونش برم من) چند روز مامانم موند پیشمون ولی وقتی دیدیم این پس لرزه ها تمومی نداره رفتیم اردبیل. تو هم خیلی ترسیدی. سوالات عجیب و غریب در مورد زلزله ازم میپرسیدی. مثلا میگفتی زلزله چشم داره؟ پا داره؟ کجا رفته؟.....
12 شهريور 1391

ال آی با کتابهاش و نقاشیهاش

 از ٢ سالگی برات کتاب میخرم . خیلی دوست داری، تا من همش برات کتاب بخرم و برات بخونمشون . من هم از بس کتابهاتو برات خوندم همه ی کتابهاتو از حفظ بلدم.البته شما هم چند تا از کتابهاتو که برات زیاد خوندم رو از حفظ بلدی.  خلاصه من و بابا چه حوصله داشته باشیم چه نداشته باشیم شما مجبور میکنی تا کتاب ها رو برات بخونیم. بقیه ی عکس ها در ادامه ی مطلب... عکس کتابهایی که سالم موندند... تازگی ها نقاشی میکشی و ازم میخوای بزنیش به دیوار اتاقت ،من هم پشت نقاشی هات چسب میزنم و تو هم میچسبونیشون به دیوار.. ...
14 مرداد 1391