ال آیال آی، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
شایلیشایلی، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

دخترای من ، ال آی و شایلی

خدایا شکرت

ال آی مهمان دوست

عزیزم الان که دارم اینها رو مینویسم ،تو و بابا خوابیدید. من هم خوابم نبرد و اومدم اتفاقات امروز رو برات بنویسم .  هوا از دیروز خوب نبود گرد و خاک هوا زیاد بود، واسه همین با اینکه جمعه بود و بابایی خونه بود اما نمیتونستیم بیرون بریم ولی خدا رو شکر عصر یه بارون عالی اومد و هوا تمییز شد وما هم آماده شدیم و رفتیم بیرون یعنی وقتی بابا خونه هست تو هی میگی بابا بریم بیرون این هم عکس ال آی و بابایی قبل ازبیرون رفتن.    رفتیم بیرون و یه دوری با ماشین زدیم و زود اومدیم خونه چون قرار بود عمو رضا با خانواده بیاد خونمون تو هم خیلی خوشحال بودی و منتظر اومدن سان آی. کلا مهمون خیلی د...
2 ارديبهشت 1391

ما اومدیم

بعد از ٦ ماه امروز تونستم توی وبلاگ دخترم یه پست جدید بزارم ،علت این همه دوری از وبلاگ دخترم و نی نی وبلاگی های عزیزم ، مخابرات شهرکمون بود چون به  خاطر کابل برگردان شهرک نتونستیم اینترنت adsl بگیریم و ... الان هم از اینترنت وایمکس ایرانسل استفاده میکنم. امروز می خوام اول عکس های ال آی رو بزارم تا ببنید که دختر من چقدر بزرگ شده،  از فردا شروع میکنم به نوشتن دوباره خاطرات دخترم.   اینجا من مشغول کارهای خونه بودم تو هم روی مبل خوابت برده بود:     اینجا هم مثل همیشه داری نقاشی میکشی:     اینجا هم با صندلیهات،به قو...
28 فروردين 1391

چند تا عکس

عکس ال آی بعد از خوردن شکلات: ال آی و سان آی: اینجا سان آی گوشواره ات رو کشید و تو هم با صدای بلند شروع کردی به گریه: ال آی و خواب شب:   ...
30 مهر 1390

عاشق یاد گرفتنی

    تازگی ها بابا بهت یاد داده که چه جوری عکس هاو فیلم هاتو  از گالری موبایل بابا پیدا کنی تا بابا میرسه خونه،اول دست هاشو نگاه میکنی تا ببینی بابا برات چی خرییده (بابا چی خییدی ،بابا قاقا خییده ه ه ه )بعد از خوردن تنقلاتی که بابایی خرییده دنبال گوشی بابا میگردی،گوشی بابا کوو؟ >www.kalfaz.blogfa.com گوشی رو پیدا میکنی و اول قفلشو باز میکنی و به ترتیبی که بابا بهت یاد داده دکمه ها رو میزنی ( اول آبی، بعد این، بعد زرد و میزنیم) بعد فیلم هاتو میزنی نگاه میکنی و کلی ذوق میکنی.     هر چیزی رو که بهت یاد میدیم خیلی زود توی مغزت ثبتش میکنی عاشق یاد گرفتنی . اشکال هندسی رو روی ک...
29 مهر 1390

ثبت نام حج عمره

دیروز بابابزرگت ما رو برای حج عمره ثبت نام کرد (یعنی من و تو ، مامان بزرگ و بابا بزرگ).  چند روز پیش زنگ زد و شناسنامه ی تو رو خواست و گفت که میخواد ال آی رو برای جج عمره ثبت نام کنه  بابا داریوش هم کپی شناسنامه ات رو بهش ایمیل زد و بابابزرگ دیروز صبح ثبت نام کرد.مدارک من هم که اونجا بود. و عصرش هم رفت تهران واز اونجا هم رفت بیرجند پیش دایی رضا . مامان بزرگت هم اومد اینجا . بابابزرگت چند لحظه پیش هم از بیرجند زنگ زده بود تا باهات صحبت کنه ولی تو با مامان بزرگت مشغول بودی و باهاش بازی میکردی و با بابا بزرگت صحبت نکردی. این رو هم میخواستم بگم که از اینکه مکه ثبت نام کردیم خیلی خوشحالم&nbs...
18 مهر 1390

ال آى تنها

امروز صبح که از خواب بیدار شدی هی فقط گریه کردی هر کاری کردم ساکت نشدی البته چند روزی میشه که همش بهانه میگیری و گریه میکنی و اذیت. همین که گفتم اگه گریه نکنی میبرمت خونه ی علی دیگه گریه نکردی واسه همین برای اینکه به قولم عمل کرده باشم بعد از صبحانه بردمت گذاشتمت خونه ی همسایه تا با پسرش علی بازی کنی . خیلی خوشحال بودی . عروسکت رو هم با خودت بردی. ال آی ، دختر نازم از اینکه تو اینجا توی تبریز تنهایی و مجبوری با بابا و مامانت بازی کنی دلم برات میسوزه . ما توی تبریز تنهاییم و به خاطر کار بابایی مجبوریم اینجا زندگی کنیم . خیلی دلم میخواد ببرمت مهد تا اونجا با بچه های زیادی بازی کنی ولی میگن هنوز زوده که بزارمت...
11 مهر 1390

ال آی و صندلی

الان که دارم اینها رو مینویسم تو ٢٦ ماهه هستی . این روز ها تا به جایی دستت نرسه زود میری صندلیتو میاری میزاری زیر پات میری بالا. ال آی و صندلی:    بلدی تا پنج بشمری. بابا برات یه بسته مداررنگی  (١٢ رنگ) خریده بود به کمک اونها هی رنگ ها رو برات تکرار کردیم و تو الان همه ی رنگ ها رو میشناسی(اولش به همه ی رنگ ها آبی میگفتی) ولی الان همه ی رنگ ها رو درست میگی. تا یه چیز رنگی میبینی میگی ماما ای چه ینگیه؟( این چه رنگیه) بعد خودت جواب خودت رو میدی و رنگ رو میگی. ال آی در حال مطالعه:    مامان بزرگت یکشنبه اومد اینجا و&nb...
4 مهر 1390

ال آی در عروسی

  عزیزم دیشب رسیدیم خونه هفته ی قبل رفته بودیم عروسی دوستم مریم این هفته هم عروسی عمه مینا بودیم و دیشب بالاخره رسیدیم خونه. فکر کنم باید یه روز تموم بخوابم تا خستگی از تنم بره. تو رو هم با خودم میبردم عروسی ولی پدر ما در آوردی اینقدر من و بابایی رو اذیت کردی که نگو همه شاخ در آورده بودند که تو چرا اینقدر اذیت میکنی و گریه میکنی .   توی تالار قبل از اینکه عروس و داماد بیان ،تو و آرین و مانی و اسرا دو تا دو تا نشسته بودین روی مبل عروس و داماد وقتی عروس و داماد اومدند بچه ها از روی مبل پایین اومدند ولی شما پایین نیومدی به زور از مبل کندمت و تو هی داد زدی و گر...
28 شهريور 1390