ال آیال آی، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره
شایلیشایلی، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

دخترای من ، ال آی و شایلی

خدایا شکرت

آینده

  عزیزم الان خوابوندمت .آخه عصر خوابیده بودی واسه همین دیر خوابیدی نمیدونم چرا من هم خوابم نمیاد یعنی به خیلی چیزها فکر میکنم به خیلی چیزها.   این روزها خیلی ناراحت و افسرده ام،به همه چیز فکر میکنم .واسه آینده ام تصمیم میگیرم برنا مه میریزم ولی عمل نمیکنم رانندگی هم که فعلا کنسل شده تا مدارک آموزشگاه تبریز باطل بشه گفتند ۵/۱ ماه طول میکشه عجب مملکتی داریم نمیدونم واسه چی توی این مورد اینقدر سخت میگیرند مگه چی میشه؟!   سال ۹۰ هم باید توی امتحان نظام مهندسی شرکت کنم خلاصه باید از حالا شروع کنم به مطالعه.   ولی نمیتونم یعنی واسه من که اینجا غریبم غیر همسرم و تو کسی رو ندارم خیلی سخت...
4 اسفند 1389

کادوی تولد بابا

  دیروز بعد اینکه تو از خواب بیدار شدی لباسهامو پوشیدم لباسهای تو رو هم پوشوندم تو رو هم بردم بیرون تا واسه بابات کادو بخریم اول رفتیم پاساژ شهرک، کادو رو خریدیم بعد رفتیم کیک تولد هم خریدیم بعد اومدیم خونه.   بابات که اومد خونه خوشحالش کردیم نباید روزهایی مثل تولد بابا رو فراموش کنیم. بابا واسه ما خیلی زحمت میکشه ما هم باید قدر دانش باشیم.   الان که دارم این مطالب رو مینویسم بیداری در کمدت رو باز کردی و پوشک هات رو ریختی زمین داری با اونها بازی میکنی.   مامان بزرگ برات روسری خریده اونو میندازی سرت  دمپایی رو هم میپوشی و میری جلوی آینه خودت رو نگاه میکنی نماز خوندنت دیدنیه شال من رو&...
2 اسفند 1389

همسر بی همتای من

  عزیزم امروز تولد باباته امروز بابات ۳۱ سالگیش تموم میشه و وارد ۳۲ سالگی میشه خدا بهش طول عمر بده تا همیشه سایه اش بالا سرمون باشه.   عزیزم بابای تو یعنی همسر من داریوش ،یه مرد به تمام معناست همتا نداره،عاشق خانواده، مسئولیت پذیر ، باایمان،  مهربون ... خلاصه هر چی از خوبیهای بابات بگم کم گفتم. روز به روز که بیشتر میشناسمش بیشتر عاشقش میشم اون بهترین همسر و بابای روی زمینه .   من زن خوشبختی هستم که باباتو دارم یعنی بابات بهترین انتخاب من توی این دنیاست خدا رو شاکرم که همچین همسری دارم خدا حفظش کنه ، قربونش برم من .   ولی امروز نتونستم براش کادو بخرم آخه کسی رو ندارم که از تو مراقبت کنه تا...
1 اسفند 1389

بازیگوشی

  از اینکه نمیتونم زود به زود مطلب بنویسم خیلی ناراحتم یعنی هم کارهای خونه نزدیک عید زیاد شده و هم اینکه تو نمیذاری.   ولی سعی میکنم از فردا خیلی برات مطلب بنویسم.   ۱٧  روز دیگه ۱۹ ماهگیت تموم میشه و وارد ۲۰ ماهگی میشی یعنی داری روز به روز بزرگ میشی مثلا کم مونده دیگه واسه مامان بلبل زبونی کنی. بعضی کلمه هارو میتونی بگی مثل بابا ماما،به اسب میگی ابس ،به عمو میگی عم ،به میمون میگی ممو ... . صدای خروس ،بز ،گنجشک ،گربه، سگ ... رو هم در میاری.    صبح ها زودتر از مامان بیدار میشی میری یه دوری به پذیرایی میزنی و عروسک هات رو بر میداری و تقریبا ۱ ساعت بازی میکنی و بعد میای سراغم و ا...
20 بهمن 1389

در اردبیل

  امروز۱۷ روزه که اردبیلیم با تو . خیلی دلم واسه داریوشم تنگ شده زندگی دور از اون خیلی اذیتم میکنه .ولی خوب چاره ندارم یعنی باید تحمل کنم.    اینجا اومدم تو آموزشگاه رانندگی ثبت نام کردم کلاسهای آیین نامه و فنی رو گذروندم از امتحان آیین نامه آموزشگاه هم قبول شدم منتظر معرفی مربی هم موندم مربی هم معرفی شد تا شنبه واسه آموزش برم ولی شنبه فهمیدم که نمیتونم اردبیل واسه امتحان گرفتن گواهینامه شرکت کنم چون نمیدونستم که اول باید پرونده ام توی آموزشگاه میلاد تبریز باطل بشه واسه همین خیلی ناراحتم از شنبه تا حالا اعصابم خورده . به بابات گفتم ،دیروز رفت از آموزشگاه پرونده ام رو گرفت امروز هم باید ببره موسسه راهگشا تا باط...
26 دی 1389

کارهات

  عزیزم فردا قراره بریم اردبیل تا برم کلاسها رو ثبت نام کنم ببینیم چی میشه.   میدونی الان نصف شبه تو و بابا خوابیدین من هم خوابم نبرد تنها شدم اومدم کمی باهات در مورد خودت صحبت کنم چند روزه که یاد گرفتی هر وقت من میگم، ال آی دختره کیه میگی بابا . عاشق خودکارو کاغذی، خودکارها رو بر میداری و روی کاغذ رو خط خطی میکنی یعنی هر وقت میگم نقاشی بکش تو زود میری خودکار میاری و روی کاغذ هارو خط خطی میکنی تصمیم گرفتم به بابات بگم که چند تا کاغذ سفید بخره تو هم نقاشی بکشی و من به عنوان اولین نقاشی هات نگهشون دارم.   امروز برده بودمت حموم تا فردا تمییز باشی عاشق حموم رفتنی اونقدر تو وان بازی میکنی...
1 دی 1389

سر در گمی

  امروز ۲۹  آذر ۱۳۸۹ هستش عزیزم تو جلوی بخاری خوابیدی اومدم من هم یه کم خودمو مشغول کنم باهات صحبت کنم. عزیزم خیلی وقته که فکرم مشغوله . به آیندم فکر میکنم پارسال تصمیم گرفتم واسه کارشناسی ارشد درس بخونم که هم به خاطر تو و رسیدگی به تو و هم به خاطر اتفاقات بدی که افتاد(فوت آقا جون،۱۷تیر ۸۹) نتونستم درس بخونم و از درس فاصله گرفتم (یعنی به خاطر شرایط بدی که بابات داشت من هم نمیتونستم تمرکز کنم و درس بخونم)   شهریور ماه داداش پیمان بهم پیشنهاد داد که واسه آزمون نظام مهندسی درس بخونم آخه بهمن سال ۹۰ ، ۳ سال از فارغ التحصیلیم میگذشت من هم شروع کردم به درس خوندن تا چند روز پیش که فهمیدم میتونم توی آز...
29 آذر 1389

نمیذاری مطلب بنویسم

  عزیزم الان وقت کردم که برات مطلب بنویسم یعنی از یه طرف وقت نمیکنم که بشینم جلوی کامپیوتر از طرف دیگه هر وقت هم که میشینم جلوی کامپیوتر تو نمیذاری با کامپیوتر کار کنم دوست داری بشینی بغلم و یا با ماوس بازی کنی یا دکمه های کیبردو فشار بدی الان هم که دارم این مطالب رو مینویسم تو لا لا کردی .    الان داره صدات میاد بیدار شدی باید برم .   عزیزم الان آوردمت بغلم نشستی و داری دکمه های کیبردو نگاه میکنی کم کم میخوای شلوغ کاری کنی .دوستت دارم ...
20 آذر 1389

اینجا نبودم

  سلام عزیزم چند روزه که جلوی کامپیوتر ننشستم و برات مطلب نتونستم بنویسم  واسه همین خیلی ناراحتم آخه از یه طرف کامپیوترمون مورد داشت بابا داده بود که درست بشه از طرف دیگه هم خونه نبودم هم رفته بودم عروسی  ،عروسی دختر دایی شبنم ، هم رفته بودم اردبیل خونه ی بابا بزرگ .   الان هم که دارم اینها رو مینویسم داری با عروسک هات بازی میکنی بابا هم تازه از شرکتش اومده و من باید برم نهارو آماده کنم بخوریم. پس تا مطلب بعدی خداحافظ ...
12 آذر 1389

حمام رفتنت

  عزیزم الان ساعت ۰۰:۴۰ نصف شب تو و بابا خوابیدین و من با اینکه خسته ام ولی نمیدونم چرا خوابم نمیاد.   امروز صبح( البته میشه دیروز) بردمت حمام. خیلی کیف میکنی وقتی میبرمت حمام، اول وان تو رو پر آب میکنم بعضی از عروسک هاتو هم میندازم توش بعد لختت میکنم و میزارمت توی وان نمیدونی وقتی لخت میشی اونقدر با مزه میشی که آدم میخواد بخوردت.میزارم یه ذره با آب بازی کنی بعد بدنتو با لیف و صابون میشورم و در آخر سرتو میشورم ۰    بعد از حموم علی کوچولو پسر ۳ ساله همسایه طبقه پایین اومد با هم بازی کردین۰ ال آی گلم وقتی توپ بازی میکنی خیلی ذوق میکنی میدویی دنبال توپ و با پات یه شوت کوچولو میکنی و یا با دستات میندازی&nbs...
29 مهر 1389