ال آیال آی، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
شایلیشایلی، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

دخترای من ، ال آی و شایلی

خدایا شکرت

اولین دفتر نقاشی

برات یه دفتر نقاشی با یه بسته مداد رنگی شمعی خریده بودم هر روز توی دفترت نقاشی میکشیدی(یا خط خطی میکردی یا هی دایره میکشیدی) بعدش میاوردی بهم نشون میدادی و میگفتی مامان ببه کشیدم من هم تشویقت میکردم و تو به کشیدن ادامه میدادی . دفترت رو دیگه پر کردی میخوام نگهش دارم  و وقتی بزرگ شدی بهت نشون بدم به عنوان اولین دفتر نقاشیت .البته توی دفترت هم نوشتم که این اولین دفتر نقاشیته. بعضی وقت ها هم یکی از کتابهاتو بر میداری و ادای خوندن رو در میاری راه میری و کتاب رو میخونی این هم عکس های نقاشی کشیدنت. الان که این مطلب رو مینویسم باز هم جلوی تلوزیون خوابت برده کارتون ملاقات با خانوا...
3 شهريور 1390

اتاق ال آی در 2 سالگی

عکس ها رو وقتی خواب بودی گرفتم اول اتاقت رو مرتب کردم( آخه همه ی اسباب بازیهات رو زمین بود) بعد هم عکس ها رو گرفتم  یعنی اگه بیدار بودی نمیذاشتی من اتاقت رو مرتب کنم. تا به وسایلت دست میزنم ، داد میزنی عصبانی میشی.             این هم پسر همسایه مون علی. بعضی وقت ها میاد خونمون باهات بازی میکنه .  وقتی بچه ای میاد خونمون خیلی خوشحال میشی و بهت خیلی خوش میگذره. ...
31 مرداد 1390

دختر بلبل زبون من

  یادم رفته بود که بنویسم که تو توی ٢.٥ ماهگی اولین قهقهه ات رو زدی ، توی 8 ماهگی  برای اولین بارنشستی توی 11 ماهگی اولین دندونت رو در اوردی توی 15 ماهگی تونستی راه بری،  توی 21 ماهگی از پوشک در اومدی (تا امروز اصلا جاتو خیس نکردی حتی وقتی نصف شب ها جیش داری منو صدا میکنی  میگی ماما جیش جیش جیش)  و توی 23 ماهگی از شیر گرفتمت .و در ٢٥ ماهگی درست همین امروز اسمت رو درست گفتی(ای آی). امروز اسم خیلی ها رو با زبون خودت میگفتی من و بابا اسم ها رو میگفتیم تو هم تکرار میکردی.  بعد از 2 سالگیت دیگه داری کم کم حرف میزنی و جملات کوتاه میگی این روز ها کلمات رو واضح تر میگی ومن و بابا هم لذت...
19 مرداد 1390

جشن تولد 2 سالگی و عکس ها

بالاخره یه جشن تولد کوچیکه ٧ نفره برات گرفتیم من و بابایی و مامان بزرگ و بابابزرگ و دایی پیمان و زن دایی و خودت .دایی رضا هم که رفته بود بیرجند.  بابات امسال کارش زیاد بود یعنی چند ماه بود که فشرده کار میکرد تا آخر تیر ماه هم وقت سر خاروندن هم نداشت به ما هم قول داده بود که بعد از تیر ماه ما رو میبره اردبیل تا هم یه حال و هوایی عوض کنیم و هم برات تولد بگیریم .سه شنبه٤ مرداد رفتیم پنج شنبه شب هم تولد گرفتیم. هر چند تعدادمون کم بود ولی خیلی خوش گذشت به خاطر مسافت ها نمیتونستیم فامیل ها رو دعوت کنیم و مجبوریم تولدت رو اینجوری بگیریم یعنی خیلی دوست داشتم که همه ی فامیل ها و دوست هامون توی تولدت باشند ولی حیف که نمیشه. ع...
12 مرداد 1390

17 تیر 89

نمیدونم این مطلبم رو از کجا شروع کنم چه جوری بنویسم. پارسال  همین روزها چه روزهای بدی داشتیم اقابزرگ توی بیمارستان بستری بود از ٧ تیر. سکته کرده بود همش امیدوار بودیم، اصلا فکر بد نمیکردیم ،فکر میکردیم که حالش خوب میشه و برمیگرده خونه مثل همیشه منتظر رفتنمون به خونه میمونه مثل همیشه به ما زنگ میزنه مثل همیشه ال آی رو از پشت تلفن صدا میزنه هنوز هم صداش تو گوشمه ....  عزیزم این جمعه هم اولین سالگرد فوت آقاجونه و هم تولد ٢ سالگی تو . پارسال قبل از این جریانات با باباهمیشه در مورد تولد ١ سالگیت صحبت میکردیم اینکه کجا بگیریم کیا رو دعوت کنیم... ولی نمیدونستیم که چه مصیبتی ١٧ تیر ٨٩ منتظرمونه هنوز هم باور نمیکنیم ...
14 تير 1390

ماما کاذ ،ماما خوگگا

عزیزم خدا رو شکر حالت خیلی خوبه دیگه داروهات رو قطع کردم.  امروز کلا ازت خیلی راضی بودم هم نصف شب زیاد بیدار نشدی و هم روز مامانو اذیت نکردی. ساعت ٨ صبح از خواب بیدار شدی و به زور منو هم بیدار کردی اول بهت یه کیک دادم خوردی که بابابزرگ خریده بود آخه دیروز اومده بود اینجا ( تبریز ماموریت داشت) خونه ی ما هم اومد برات کلی تنقلات خریده بود اومد تورو دید و بغلت کردو بوسیدو رفت. بعد صبحانه رو آماده کردم خوردیم . بعد با هم کارتون نگاه کردیم . . . . بابا زنگ زد گفت کار داره دیر میاد خونه من هم وقت رو مغتنم شمردم و شروع کردم به تمییز کردن و جارو کردن خونه تراس رو هم شستم و تمییز کردم و یه روفرشی انداختم اونجا تا وقتی با...
10 تير 1390

سرما خوردگی

دختر ناز من از وقتی که شیر نمیخوری خیلی منو اذیت میکنی همش میخوای بغلم باشی یا بیخودی هی گریه میکنی و بهانه میگیری من هم وقتی زیاد بغلم میگیرم هم کمرم درد میکنه هم میترسم بد عادت بشی موقع خواب فقط میخوای بغلم بگیرم و اینقدر تو خونه راه برم تا تو خوابت ببره وقتی هم که میخوابی من میخوام بزارم تو تختت تا اونجا بخوابی زود بیدار میشی و گریه میکنی نمیدونم چیکار کنم . از یه طرف دلم برات میسوزه میگم حتما" یه دردی داری که نمیتونی بهم بگی، از طرف دیگه هم میگم شاید به خاطر شیرم داری اذیت میکنی. ولی گلم مجبور بودم . دیروز اونقدر اذیتم کردی که نشستم گریه کردم . دیگه نتونستم تحمل کنم به بابایی زنگ زدم گفتم که گریه میکنی و اذیت میکنی . اون هم...
6 تير 1390