ال آیال آی، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
شایلیشایلی، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

دخترای من ، ال آی و شایلی

خدایا شکرت

ال آی مهد کودک میره

دختر ناز من ، تقریبا ٣ هفته میشه که میبرمت مهد کودک، خودم هم میرم کلاس ICDL ، روزهای فرد صبح ساعت 8 بیدار میشیم و صبحونه میخوریم و آماده میشیم میریم. تو رو میزارم مهد کودک و خودم هم میرم کلاس. روز اولی که گذاشتمت مهد، همش توی کلاس، فکرم پیش تو بود. ولی وقتی اومدم و دیدم اونجا خیلی بهت خوش میگذره دیگه خیالم راحت شد. خیلی از مهد کودک خوشت میاد . روز هایی که مهد نمیری ساعت 10 به زور از خواب بیدار میشی ولی اون روزی که صدات میکنم میگم بلند شو بریم مهد کودک زود بیدار میشی. 2 تا کوله پشتی داری یه دونه هم کیف داری ، یکی از اونها رو بر میداری من هم توش خوراکی با آب میزارم تا اونجا بخوری. روزهای تعطیل و اون روزهایی که مهد نمیبرم...
25 تير 1391

عکس های تولد سه سالگی

عزیزم پنجشنبه ٢٢تیر ،بابابزرگ و مامان بزرگ و دایی رضا اومدند تبریز و برات یه جشن تولد کوچیک گرفتیم.  این هم عکس هات گلم... کیکتو هم خودت انتخاب کردی... این هم دایی رضا(که تولد اون هم جمعه ٢٣ تیر بود)... این هم بعد ازجشن تولدته ، واسه بابا بزرگ نقاشی میکشی...   ...
24 تير 1391

ال آی در چمخاله لنگرود

عزیزم ٢٩ خرداد رفتیم شمال من و بابا و تو با عمو مهدی و زن عمو. این پست رو دیر مینویسم چون تعدادی از عکس هات دست عمو مهدی بود پارس آباد که رفتیم عکس ها رو داد. شمال خیلی بهمون خوش گذشت. رفتیم چمخاله لنگرود، ٣ روز اونجا موندیم. از اونجا هم یه روز رفتیم لاهیجان یه روز هم رامسر. عکس هاتو میزارم تا ببینی بهت خوش گذشته یا نه؟؟؟؟؟؟؟ بقیه عکس ها در ادامه مطلب...   اینجا قبل از رفتن به شماله...  اینها عکس های لاهیجان... اینها عکس های چمخاله لنگرود... ...
20 تير 1391

پایان 3 سالگی

  عزیزم تولدت مبارک خوشحالم از اینکه تو ،روز های خوش کودکیت رو  در کنار مامان و بابا پشت سر میزاری و بزرگ میشی.  عزیزم خیلی مطلب دارم تا توی وبلاگت بنویسم ولی وقت نمیشه تولدت رو هم دو روز دیر تر تبریک میگم چون واسه دومین سالگرد آقابزرگ ، پارس آبادرفته بودیم. نگران نباش مامانی هیچی رو از قلم نمیندازه همه لحظات زندگیتو برات مینویسم.   ...
19 تير 1391

ال آی در منطقه الماس اسالم

توی این چند روز تعطیل رفتیم اردبیل از اونجا هم با بابا بزرگ اینا رفتیم منطقه ی الماس. همه چیز عالی بود یه طبیعت عالی با هوای عالی . تو هم که عاشق بیرون رفتن و بازی کردنی خیلی بهت خوش گذشت . بقیه عکس ها در ادامه مطلب... این چادرمون...   با بابابزرگ رفتی یه گشتی به اطراف زدی...   از سگ و گربه و گاو و گوسفند ... نمیترسی ( ولی از مگس بد جور میترسی) اینجا از بابابزرگ خواستی تا گاو و نازش کنی... ...
19 خرداد 1391

کارهای روزانه ال آی

عزیزم تو ٢ سال و ١٠ ماهه هستی امروز میخوام از کارهای روزانه ات بنویسم. اول اینکه صبح ها خیلی دیر بیدار میشی ساعت ١٠ ، ١١ ،.. بعد از صبحانه یا کارتون نگاه میکنی یا با عروسک ها و اسباب بازیهات بازی میکنی و یا خیلی کارهای دیگه مثلا میری آشپزخانه و قابلمه های مامان و بر میداری و یا کشوی کمد دراور مامان و باز میکنی و چیز های تازه پیدا میکنی عصر ها هم اکثرا میبرمت بیرون ... این هم از عکس ها...   بقیه عکس ها در ادامه مطلب...   اینجا بهت گفتم ،ال آی بخند تا عکستو بگیرم... اینجا با کارتهای بن بن بن بازی میکنی البته تازه شروع کردی به یاد گرفتنشون ... اینجا مامان ت...
25 ارديبهشت 1391

ششمین سالگرد ازدواج مامان و بابا

  عزيز تر از جانم من در چشم تو کتاب زندگي را ميخوانم و هر بار که مژه هاي تو به هم مي خورد يک صفحه از اين زندگي را براي من ورق ميزند هروز با شوق ديدنت چشم ميگشايم و وقتي تو را در كنارم ميبينم دوست دارم بارها و بارها در برابر معبود زانو بزنم و سجده شكر كنم كه چون تويي را به من هديه داد عزيزم آهنگ صدايت زيبا ترين ترانه زندگيم نفس هايت تنها بهانه نفس کشيدنم و وجودت تنها دليل زنده بودنم است پس با من بمان تا زنده بمانم ...سالگرد ازدواجمون مبارك   ...
21 ارديبهشت 1391

باباش من مریض شدم

عزیزم پریشب بد جور مامان و با با رو ترسوندی ،ساعت ٤ نصف شب با گریه بیدار شدی و گفتی جیش داری وقتی بغلم گرفتم تا دستشویی ببرمت دیدم بدجور تب داری . تو یخچال شربت ایبوپروفن داشتیم از اون به زور بهت دادم که با صدای گریه ات بابا هم بیدار شد و اون هم رفت دستمال خیس کرد و به دست و پاهات کشید تقریبا یه ساعت بیدار موندیم تا تبت پایین اومد و خوابیدیم. دیروز صبح هم بعد از صبحانه ، بابا از شزکت اومد و با هم رفتیم دکتر ،به دکتر وضعیتت رو توضیح دادم اون هم بعد از  معاینه ات گفت که عفونت روده داری ، از داروخانه داروها رو گرفتیم و اومدیم خونه . شربت هاتو دادم خوردی و خوابیدی وقتی بیدار شدی یه کمی حالت بهتر شده بود. شب هم با تلفن ...
19 ارديبهشت 1391

ال آی و باغچه ی مامان بزرگ

هفته پیش من و تو با هم  رفته بودیم عروسی پسر خاله ام بهزاد ، پارس آباد.(بابایی به خاطر کارهاش تبریز موند) پارس آباد کلی بهت خوش گذشت هر روز چند بار به باغچه و مرغ و خروس وجوجه های مامان بزرگ سر میزدی و تو باغچه بازی میکردی.   من هم چند تا ازت عکس گرفتم تا توی وبلاگت بزارم. این هم عکس ها...     ...
17 ارديبهشت 1391