ال آیال آی، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
شایلیشایلی، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

دخترای من ، ال آی و شایلی

خدایا شکرت

ال آی دیگه از مگس نمیترسه

عزیزم یه مدتی بود که نمیتونستم به وبلاگت سر بزنم هم اینترنت نداشتیم و هم مشغول تو بودم. در مورد ترست بگم که من رفتم پیش یه مشاور و باهاش در مورد تو صحبت کردم. در مورد ترس هات ، یه روشهایی رو گفت که من هم عملش کردم  و خدا رو شکر دیگه ترست خیلی کم شده مثلا هر جا مگس میبینی میگی ماما مگس کش رو بده من بکشمش . یا در مورد زلزله صحبت میکنی مثلا میگی خونه ی ما خیلی محکمه یا میگی ماما توی زلزله بوفه مون صدا میده میری ستون بوفه رو میگیری و سعی میکنی تکونش بدی و بعد میگی وقتی زلزله میاد خونمون اینجوری تکون میخوره. میدونم ترس از زلزله یا باد های شدید طبیعیه حتی واسه ما بزرگترها و ترس از دکتر و آرایشگر هم واسه بچه ها (البته هنوز ...
25 آذر 1391

ترس

عزیزم چند مدتی هستش که خیلی ترسو شدی از اتاق های تاریک، باد، زلزله، مگس ،.. خیلی میترسی. از دکتر و آرایشگاه هم که از اول میترسیدی.  وحشت میکنی تا یه مگس بیاد تو خونه. شب وقت خواب هم ،وقتی صدای باد میاد پتو رو میکشی رو سرت. هر چی هم من و بابایی توضیح میدیم فایده ای نداره. از تنهایی هم میترسی توی خونه همش دنبالمی.آشپزخونه میرم ، میای آشپزخونه اتاق میرم، میای اتاق . نمیذاری حموم برم.... خلاصه نمیدونم چی کار کنم . از اینترنت مقاله هایی رو در مورد ترس میخونم و عملش هم میکنم ولی فایده ای نداره. تصمیم دارم مشاوره اطفال برم. ببینم اون چی میگه.     من و بابا خیلی نگرانیم.  ...
8 مهر 1391

زلزله های ورزقان و اهر

یه چند روزی میشه که میخوام در مورد زلزله های اخیر بنویسم اما وقت نمیکنم. چند هفته پیش زلزله های حدود  ٦ریشتر ورزقان و اهر رو لرزوند که توی خیلی از شهر های اطراف اونها ،هم احساس شد البته پس لرزه هاش هنوز هم ادامه داره.(تلفات جانی و مالی زیادی هم داشت). همه ترسیده بودند ٣روز اکثر مردم تبریز بیرون توی چادر موندند ما هم همینطور. از ترسم مامانمو هم از اردبیل کشوندمش اینجا اون هم با ما ٢ شب توی چادر خوابید.(قربونش برم من) چند روز مامانم موند پیشمون ولی وقتی دیدیم این پس لرزه ها تمومی نداره رفتیم اردبیل. تو هم خیلی ترسیدی. سوالات عجیب و غریب در مورد زلزله ازم میپرسیدی. مثلا میگفتی زلزله چشم داره؟ پا داره؟ کجا رفته؟.....
12 شهريور 1391

ال آی با کتابهاش و نقاشیهاش

 از ٢ سالگی برات کتاب میخرم . خیلی دوست داری، تا من همش برات کتاب بخرم و برات بخونمشون . من هم از بس کتابهاتو برات خوندم همه ی کتابهاتو از حفظ بلدم.البته شما هم چند تا از کتابهاتو که برات زیاد خوندم رو از حفظ بلدی.  خلاصه من و بابا چه حوصله داشته باشیم چه نداشته باشیم شما مجبور میکنی تا کتاب ها رو برات بخونیم. بقیه ی عکس ها در ادامه ی مطلب... عکس کتابهایی که سالم موندند... تازگی ها نقاشی میکشی و ازم میخوای بزنیش به دیوار اتاقت ،من هم پشت نقاشی هات چسب میزنم و تو هم میچسبونیشون به دیوار.. ...
14 مرداد 1391

ال آی مهد کودک میره

دختر ناز من ، تقریبا ٣ هفته میشه که میبرمت مهد کودک، خودم هم میرم کلاس ICDL ، روزهای فرد صبح ساعت 8 بیدار میشیم و صبحونه میخوریم و آماده میشیم میریم. تو رو میزارم مهد کودک و خودم هم میرم کلاس. روز اولی که گذاشتمت مهد، همش توی کلاس، فکرم پیش تو بود. ولی وقتی اومدم و دیدم اونجا خیلی بهت خوش میگذره دیگه خیالم راحت شد. خیلی از مهد کودک خوشت میاد . روز هایی که مهد نمیری ساعت 10 به زور از خواب بیدار میشی ولی اون روزی که صدات میکنم میگم بلند شو بریم مهد کودک زود بیدار میشی. 2 تا کوله پشتی داری یه دونه هم کیف داری ، یکی از اونها رو بر میداری من هم توش خوراکی با آب میزارم تا اونجا بخوری. روزهای تعطیل و اون روزهایی که مهد نمیبرم...
25 تير 1391

عکس های تولد سه سالگی

عزیزم پنجشنبه ٢٢تیر ،بابابزرگ و مامان بزرگ و دایی رضا اومدند تبریز و برات یه جشن تولد کوچیک گرفتیم.  این هم عکس هات گلم... کیکتو هم خودت انتخاب کردی... این هم دایی رضا(که تولد اون هم جمعه ٢٣ تیر بود)... این هم بعد ازجشن تولدته ، واسه بابا بزرگ نقاشی میکشی...   ...
24 تير 1391

ال آی در چمخاله لنگرود

عزیزم ٢٩ خرداد رفتیم شمال من و بابا و تو با عمو مهدی و زن عمو. این پست رو دیر مینویسم چون تعدادی از عکس هات دست عمو مهدی بود پارس آباد که رفتیم عکس ها رو داد. شمال خیلی بهمون خوش گذشت. رفتیم چمخاله لنگرود، ٣ روز اونجا موندیم. از اونجا هم یه روز رفتیم لاهیجان یه روز هم رامسر. عکس هاتو میزارم تا ببینی بهت خوش گذشته یا نه؟؟؟؟؟؟؟ بقیه عکس ها در ادامه مطلب...   اینجا قبل از رفتن به شماله...  اینها عکس های لاهیجان... اینها عکس های چمخاله لنگرود... ...
20 تير 1391

پایان 3 سالگی

  عزیزم تولدت مبارک خوشحالم از اینکه تو ،روز های خوش کودکیت رو  در کنار مامان و بابا پشت سر میزاری و بزرگ میشی.  عزیزم خیلی مطلب دارم تا توی وبلاگت بنویسم ولی وقت نمیشه تولدت رو هم دو روز دیر تر تبریک میگم چون واسه دومین سالگرد آقابزرگ ، پارس آبادرفته بودیم. نگران نباش مامانی هیچی رو از قلم نمیندازه همه لحظات زندگیتو برات مینویسم.   ...
19 تير 1391