ال آیال آی، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
شایلیشایلی، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

دخترای من ، ال آی و شایلی

خدایا شکرت

هفتمین سالگرد ازدواج

امروز ٧ سال از پیوند من و بابایی میگذره. ٢١ اردیبهشت ٨٥ من و همسر گلم داریوش با هم پیوند زناشویی بستیم. همسرم رو خیلی دوست دارمو عاشقشم از اینکه توی این دنیا همراهمه خدا رو شکر میکنم و براش آرزوی سلامتی میکنم. راستی اگه بپرسی که بابا برات چی خریده اینو بگم که مثل همیشه یه شاخه گل رز ، یه ادکلن با عطر عالی که الان رو لباسم زدم و بوش محشره، و یه بسته شکلات. بابایی توی هر مناسبت زندگیمون برام یه شاخه گل رز میخره البته در کنار کادو، من هم گل ها رو خشک میکنم تا همیشه برام بمونه ، چون هر وقت نگاشون میکنم صورت مهربون بابا، با لبخندی که موقع دادن گل میزنه میاد جلوی چشام. فداش بشم من.     ...
21 ارديبهشت 1392

ال آی عاشق مدرسه

عزیزم ،دختر باهوشم، با اینکه مدرسه نرفتی و محیط مدرسه رو ندیدی ولی خیلی دوست داری تا زود بری مدرسه. توی خونه گاهی خانم معلم میشی و بهم درس میدی گاهی هم دانش آموز میشی و کوله پشتی تو میندازی پشتت و میگی ماما من میرم مدرسه... تو فقط تابستون توی مهد کودک، بچه های آمادگی رو میدیدی و میگفتی که منو هم ببر کلاس اونها دوست داشتی با بچه های آمادگی بازی کنی و بری کلاس اونها ،حتی یه روز پنج شنبه که بچه های آمادگی توی مهد کودک نبودند خانم معلم تو و چند تا از بچه های مهد رو برده بود کلاس آمادگی ها شما هم اونجا کارتون نگاه کرده بودین موقعی که اومدم دنبالت با خوشحالی بهم میگفتی مامان من رفته بودم مدرسه... خلاصه به خاطر همین علاقه ات یه چند تا...
15 ارديبهشت 1392

سیزده بدر 92

عزیزم سیزده بدر هم رفتیم به طبیعت زیبای مغان. عکس هاتو برات میزارم تا کیف کنی.       بقیه ی عکس ها هم در ادامه مطلب... اینجا حیاط خونه ی مادر بزرگه که در حال گشتن و گل چیدنی...   شلوارک زردتو مامان بزرگ  و بابا بزرگ از قشم خریده بودند خیلی دوستش داری اکثرا هم توی تنت بود با اینکه هوا هم سرد بود ولی نمیذاشتی عوضش کنم...       این هم گوسفند قربونی ( بابا داریوش با عمو اکبر شوهر عمه کبری)...   این هم عکس های روز سیزده بدر... مشغول توپ بازی با ماهان و هانیه و آرین     اینجا توی چادر بازی میکر...
16 فروردين 1392

اردبیل و پارس آباد

عزیزم دختر گلم ، دیگه ماشااله داری بزرگ میشی پارس آباد همه میگفتن ال آی بزرگ شده، لاغر مونده اما قدش بلند شده.  دیگه هم مثل سابق زیاد اذیتم نمیکنی.اکثرا به حرفهام گوش میدی غذاتو خوب میخوری ،   یه چند روزی هم میشه که بهت مولتی ویتامین میدم البته از بوش خوشت نمیاد ولی وقتی بهت شکلات نشون میدم شربتتو میخوری یعنی عاشق شکلاتی . (البته وقتی میریم اردبیل یا پارس آباد اونجا خوب غذا نمبخوری فقط مشغول بازی میشی). توی اردبیل پدر دایی پیمانو در میاری. همش میخوای که با دایی پیمان خاله بازی کنی وقتی هم دایی پیمان خونه نیست به بابابزرگ و مامان بزرگ گیر میدی(میگی که تو خونه بدوییم) دایی رضا زی...
7 فروردين 1392

نوروز 92

دختر گلم سال که تحویل شد تو خونه ی خودمون بودیم  سال که تحویل شد منو تو و بابایی سه تامون یه حلقه ی سه نفره زدیمو همدیگه رو بغل کردیم تا همیشه در کنار هم باشیم .امیدوارم سال خوبی داشته باشیم و همیشه موفقیت و خوشبختی همراهمون باشه. سال که تحویل شد توی دلم واسه خانواده ی خودمو بابا داریوش دعا کردم تا همیشه سلامت و خوشبخت باشند. واسه بابایی هم آرزوی موفقیت و سلامتی کردم تا همیشه بالا سرمون باشه واسه تو هم دعا کردم تا به بهترین نحو تربیت بشی و فرزند صالحی باشی. مامان بزرگ و بابا بزرگ به همراه دایی رضا رفتند مسافرت( اصفهان، شیراز، بندر عباس، قشم...)  عزیزم  ما هم مثل هر سال ، نوروز رفتیم پارس آباد، ١ فروردین رفتیم و ٤...
6 فروردين 1392

کارهای روزانه ی ال آی2

عزیزم امروز یه خورده وقت پیدا کردم تا کارهای روزانه ات رو با عکس هات توی وبلاگت بذارم. اول اینو بگم که خیلی دیر از خواب بیدار میشی. مثلا توی این عکس ساعت ١١ صبحه و بیدار نشدی...       و هر چی صدات میزنم بیدار نمیشی و با دادو هوار میگی که منو صدا نکن من خوابم میاد...     بعد از بیدار شدن و خوردن صبحانه هم ،یا توپ بازی میکنی ...     یا موتور سواری...   یا کارتون نگاه میکنی...   یا به کتابهات نگاه میکنی. اینجا عکس کتابهای جدیدتو گذاشتم البته اینو هم بگم که مامان بزرگ هم برات خیلی کتاب میخره (توی خیابو...
20 اسفند 1391

خونه ی جدید

تقریبا ١٠ روز  میشه که خونه ی جدیدمون ساکن شدیم. البته تا دیروز که کار خونه تموم نشده بود و من مشغول به نظم رسانی خونه بودم.خدا رو شکر که از این خونه راضی هستم. ان شااله که توی این خونه هم روزهای خوبی داشته باشیم. تو هم اولش هی میگفتی بریم اون یکی خونمون ولی الان دیگه تو هم به این خونه عادت کردی فقط بعضی وقت ها میگی که ببریمت پیش علی ( پسر همسایه مون). من هم دیگه میخوام به برنامه هام برسم. فقط میخوام خدا بهم کمک کنه تا بتونم به خواسته هام برسم. ولی تصمیم گرفتم که تا میتونم تلاش کنم. راستی بذار از کارهات هم بنویسم. یکی اینکه از کتابهای منو بابا یکی بر میداری و شروع میکنی به خوندنش( البته از خودت میخونی و منو بابایی هم یوا...
13 بهمن 1391

سر ال آی

عزیزم این روزها مشغول جمع کردن اسباب و وسایل خونه هستم. چون قراره تا چند روز دیگه بریم خونه ی جدیدمون توی یاغچیان ، یعنی داریم از باغمیشه میریم. بابا هم که مشغوله تکمیل کردن خونه ی جدیدمون هست منظورم کابینت و پکیجه . یعنی این روزها مشغولیم. واسه همین وقت نمیکنم بیام و اتفاقات رو برات ثبت کنم. فقط اینو بگم که چند روز پیش ما رو خیلی ترسوندی منو بابا داشتیم فرش های خونه رو جمع میکردیم که بدیم قالیشویی صدای تلوزیون هم بالا بود کارتون لاک پشت ها ی نینجا رو نشون میداد تو هم روی مبل مشغول بازی بودی  بابا یه کمی صدای تلوزیون رو کم کرد. تو که فهمیدی صدای تلوزیون کم شده داد و هوار راه انداختی خواستی خودتو به پشتی مبل پرت کنی ...
30 دی 1391

ال آی بزرگ شده؟

عزیزم این روزها احساس میکنم بزرگ شدی حرف های قلمبه سلمبه میزنی واسه همین انتظارم ازت بالا میره مثلا انتظار دارم بعد از بازی با اسباب بازیهات ،اونها رو جمع کنی ، اعصابمو خورد نکنی ، لجبازی نکنی ، هر چیزی میپزم تو بخوری، ولی میبینم نه ،من فکر میکنم تو  بزرگ شدی اون هم به خاطر زبون ریختنات. این رو هم بگم که خیلی لجباز شدی، بعضی روزها میشی دختر خوب ، بعضی وقت ها هم  میشی دختر خرابکار خونه. ولی وقتی فکر میکنم میبینم ،تو فقط ٣.٥ ساله ای یعنی هنوز کوچولویی. یعنی باید سعی کنم زود از کوره در نرم حوصله داشته باشم .   باید ازت انتظار همون بچه ی ٣.٥ ساله رو داشته باشم ولی باید باهات مثل یه دختر بزرگ رفتار کنم و بهت ا...
2 دی 1391