ال آیال آی، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
شایلیشایلی، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

دخترای من ، ال آی و شایلی

خدایا شکرت

اولین سونوگرافی

  سلام عزیزم اول عذر خواهی میکنم به خاطر اینکه چند روز دیر کردم یعنی خیلی دلم میخواد که زود به زود برات مطلب بنویسم ولی باور کن از بس باهات مشغولم که زیاد وقت نمیکنم شب هم بعد از خوابوندن تو میگیرم میخوابم یا به کارهای عقب افتاده هام میرسم۰   عزیزم الان که دارم این مطالب رو مینویسم تو بیداری بغلم نشستی و داری با انگشتای کوچیکت دکمه های کیبردو فشار میدی و نمیذاری من کارهامو انجام بدم. با با هنوز خونه نیومده توی شرکتش داره کار میکنه میبینی بابا چقدر زحمتکشه۰   من هم شامم رو پختم و دارم برای عزیز دلم خاطره مینویسم  0   تو مطلب قبلی من از ماههای اول حاملگیم نوشتم میخوام امروز ماجرای اولین سونو گر...
24 مهر 1389

روزهای بد

١٥ آبان٨٧ آزمایش دادم و مطمئن شدم که تو رو باردار هستم اینقدر خوشحال بودیم انگار که توی این دنیا خوشبخت تر از ما کسی نیست. ولی نمیدونستم چه روزهایی انتظار من رو میکشه.!  روزهای اول حالم خیلی خوب بود ولی یه هفته بعد حالم بد شد خیلی بد یعنی ماه ۲ بارداری ویارم شروع شد نمیدونستم کساییکه توی حاملگی ویار دارند چقدر حالشون بد میشه. الان که دارم اینهارو مینویسم کسی نمیتونه درک کنه تا اینکه سرش بیاد چون من هم قبلا نمیدونستم مامانم میگفت که حال آدم خیلی بد میشه ولی من درک نمیکردم.خلاصه سرم اومد و من فهمیدم که یه مادر برای مادر شدن از سختیها شروع میکنه. از خونه بدم می اومد از یخچال متنفر بودم همه چیز به نظرم بد بو شده بود ا...
12 مهر 1389

اولین شب با تو بودن

  عزیزم شبی که فهمیدم تو رو باردار هستم رو هیچوقت فراموش نمیکنم یکی از شبهای آبان ماه بود فکر میکنم  ۱۳آبان ماه بود. نمیتونی تصور کنی که وقتی به بابات گفتم چه حالی شد از خوشحالی از جاش بلند شد و منو بغل کردو بوسید از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید.   اون شب بابات برای شام منو بیرون برد رفتیم کبابی پاکدل و کلی کباب خوردیم فقط در مورد تو  با هم حرف میزدیم خیلی شب خوبی بود خیلی خوشحال بودیم که خدا بهمون یه نی نی داده.   اونقدر خوشحال بودیم که بابات کم مونده بود اون شب تصادف بکنه یعنی بعد از شام که داشتیم میرفتیم خونمون توی خیابان ۲۹بهمن کم مونده بود توی چراغ قرمز به ماشین جلویی برخورد بکنیم. ...
11 مهر 1389

شروع

دخترم خیلی وقت بود که میخواستم شروع به نوشتن خاطراتت بکنم ولی وقت نمیکردم یعنی از بس مشغول تو شده بودم که فرصت نمی شد.ولی دیگه تصمیم گرفتم شروع کنم و تا اونجا که میتونم خاطراتتو بنویسم.  تو الان ۱۴ ماه و ۲۱ روزه ای  . نمیدونم الان که داری این مطالب میخونی چند سالته، کجایی، چی کار میکنی خانم شدی،و نمیدونم که من کنارتم یا نه؟؟؟؟   میخوام همین الان بهت بگم که از اینکه تو رو داریم خیلی خوشحالیم و خدا رو شاکریم از اینکه گلی مثل تو رو به ما هدیه کرده.       ...
9 مهر 1389