ال آیال آی، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
شایلیشایلی، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

دخترای من ، ال آی و شایلی

خدایا شکرت

ثبت نام حج عمره

دیروز بابابزرگت ما رو برای حج عمره ثبت نام کرد (یعنی من و تو ، مامان بزرگ و بابا بزرگ).  چند روز پیش زنگ زد و شناسنامه ی تو رو خواست و گفت که میخواد ال آی رو برای جج عمره ثبت نام کنه  بابا داریوش هم کپی شناسنامه ات رو بهش ایمیل زد و بابابزرگ دیروز صبح ثبت نام کرد.مدارک من هم که اونجا بود. و عصرش هم رفت تهران واز اونجا هم رفت بیرجند پیش دایی رضا . مامان بزرگت هم اومد اینجا . بابابزرگت چند لحظه پیش هم از بیرجند زنگ زده بود تا باهات صحبت کنه ولی تو با مامان بزرگت مشغول بودی و باهاش بازی میکردی و با بابا بزرگت صحبت نکردی. این رو هم میخواستم بگم که از اینکه مکه ثبت نام کردیم خیلی خوشحالم&nbs...
18 مهر 1390

ال آى تنها

امروز صبح که از خواب بیدار شدی هی فقط گریه کردی هر کاری کردم ساکت نشدی البته چند روزی میشه که همش بهانه میگیری و گریه میکنی و اذیت. همین که گفتم اگه گریه نکنی میبرمت خونه ی علی دیگه گریه نکردی واسه همین برای اینکه به قولم عمل کرده باشم بعد از صبحانه بردمت گذاشتمت خونه ی همسایه تا با پسرش علی بازی کنی . خیلی خوشحال بودی . عروسکت رو هم با خودت بردی. ال آی ، دختر نازم از اینکه تو اینجا توی تبریز تنهایی و مجبوری با بابا و مامانت بازی کنی دلم برات میسوزه . ما توی تبریز تنهاییم و به خاطر کار بابایی مجبوریم اینجا زندگی کنیم . خیلی دلم میخواد ببرمت مهد تا اونجا با بچه های زیادی بازی کنی ولی میگن هنوز زوده که بزارمت...
11 مهر 1390

ال آی و صندلی

الان که دارم اینها رو مینویسم تو ٢٦ ماهه هستی . این روز ها تا به جایی دستت نرسه زود میری صندلیتو میاری میزاری زیر پات میری بالا. ال آی و صندلی:    بلدی تا پنج بشمری. بابا برات یه بسته مداررنگی  (١٢ رنگ) خریده بود به کمک اونها هی رنگ ها رو برات تکرار کردیم و تو الان همه ی رنگ ها رو میشناسی(اولش به همه ی رنگ ها آبی میگفتی) ولی الان همه ی رنگ ها رو درست میگی. تا یه چیز رنگی میبینی میگی ماما ای چه ینگیه؟( این چه رنگیه) بعد خودت جواب خودت رو میدی و رنگ رو میگی. ال آی در حال مطالعه:    مامان بزرگت یکشنبه اومد اینجا و&nb...
4 مهر 1390

ال آی در عروسی

  عزیزم دیشب رسیدیم خونه هفته ی قبل رفته بودیم عروسی دوستم مریم این هفته هم عروسی عمه مینا بودیم و دیشب بالاخره رسیدیم خونه. فکر کنم باید یه روز تموم بخوابم تا خستگی از تنم بره. تو رو هم با خودم میبردم عروسی ولی پدر ما در آوردی اینقدر من و بابایی رو اذیت کردی که نگو همه شاخ در آورده بودند که تو چرا اینقدر اذیت میکنی و گریه میکنی .   توی تالار قبل از اینکه عروس و داماد بیان ،تو و آرین و مانی و اسرا دو تا دو تا نشسته بودین روی مبل عروس و داماد وقتی عروس و داماد اومدند بچه ها از روی مبل پایین اومدند ولی شما پایین نیومدی به زور از مبل کندمت و تو هی داد زدی و گر...
28 شهريور 1390

اولین دفتر نقاشی

برات یه دفتر نقاشی با یه بسته مداد رنگی شمعی خریده بودم هر روز توی دفترت نقاشی میکشیدی(یا خط خطی میکردی یا هی دایره میکشیدی) بعدش میاوردی بهم نشون میدادی و میگفتی مامان ببه کشیدم من هم تشویقت میکردم و تو به کشیدن ادامه میدادی . دفترت رو دیگه پر کردی میخوام نگهش دارم  و وقتی بزرگ شدی بهت نشون بدم به عنوان اولین دفتر نقاشیت .البته توی دفترت هم نوشتم که این اولین دفتر نقاشیته. بعضی وقت ها هم یکی از کتابهاتو بر میداری و ادای خوندن رو در میاری راه میری و کتاب رو میخونی این هم عکس های نقاشی کشیدنت. الان که این مطلب رو مینویسم باز هم جلوی تلوزیون خوابت برده کارتون ملاقات با خانوا...
3 شهريور 1390

اتاق ال آی در 2 سالگی

عکس ها رو وقتی خواب بودی گرفتم اول اتاقت رو مرتب کردم( آخه همه ی اسباب بازیهات رو زمین بود) بعد هم عکس ها رو گرفتم  یعنی اگه بیدار بودی نمیذاشتی من اتاقت رو مرتب کنم. تا به وسایلت دست میزنم ، داد میزنی عصبانی میشی.             این هم پسر همسایه مون علی. بعضی وقت ها میاد خونمون باهات بازی میکنه .  وقتی بچه ای میاد خونمون خیلی خوشحال میشی و بهت خیلی خوش میگذره. ...
31 مرداد 1390