ال آى تنها
امروز صبح که از خواب بیدار شدی هی فقط گریه کردی هر کاری کردم ساکت نشدی البته چند روزی میشه که همش بهانه میگیری و گریه میکنی و اذیت. همین که گفتم اگه گریه نکنی میبرمت خونه ی علی دیگه گریه نکردی واسه همین برای اینکه به قولم عمل کرده باشم بعد از صبحانه بردمت گذاشتمت خونه ی همسایه تا با پسرش علی بازی کنی . خیلی خوشحال بودی . عروسکت رو هم با خودت بردی. ال آی ، دختر نازم از اینکه تو اینجا توی تبریز تنهایی و مجبوری با بابا و مامانت بازی کنی دلم برات میسوزه . ما توی تبریز تنهاییم و به خاطر کار بابایی مجبوریم اینجا زندگی کنیم . خیلی دلم میخواد ببرمت مهد تا اونجا با بچه های زیادی بازی کنی ولی میگن هنوز زوده که بزارمت...
نویسنده :
مامان ال آی و شایلی
22:45