ال آیال آی، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره
شایلیشایلی، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

دخترای من ، ال آی و شایلی

خدایا شکرت

در اردبیل

  امروز۱۷ روزه که اردبیلیم با تو . خیلی دلم واسه داریوشم تنگ شده زندگی دور از اون خیلی اذیتم میکنه .ولی خوب چاره ندارم یعنی باید تحمل کنم.    اینجا اومدم تو آموزشگاه رانندگی ثبت نام کردم کلاسهای آیین نامه و فنی رو گذروندم از امتحان آیین نامه آموزشگاه هم قبول شدم منتظر معرفی مربی هم موندم مربی هم معرفی شد تا شنبه واسه آموزش برم ولی شنبه فهمیدم که نمیتونم اردبیل واسه امتحان گرفتن گواهینامه شرکت کنم چون نمیدونستم که اول باید پرونده ام توی آموزشگاه میلاد تبریز باطل بشه واسه همین خیلی ناراحتم از شنبه تا حالا اعصابم خورده . به بابات گفتم ،دیروز رفت از آموزشگاه پرونده ام رو گرفت امروز هم باید ببره موسسه راهگشا تا باط...
26 دی 1389

کارهات

  عزیزم فردا قراره بریم اردبیل تا برم کلاسها رو ثبت نام کنم ببینیم چی میشه.   میدونی الان نصف شبه تو و بابا خوابیدین من هم خوابم نبرد تنها شدم اومدم کمی باهات در مورد خودت صحبت کنم چند روزه که یاد گرفتی هر وقت من میگم، ال آی دختره کیه میگی بابا . عاشق خودکارو کاغذی، خودکارها رو بر میداری و روی کاغذ رو خط خطی میکنی یعنی هر وقت میگم نقاشی بکش تو زود میری خودکار میاری و روی کاغذ هارو خط خطی میکنی تصمیم گرفتم به بابات بگم که چند تا کاغذ سفید بخره تو هم نقاشی بکشی و من به عنوان اولین نقاشی هات نگهشون دارم.   امروز برده بودمت حموم تا فردا تمییز باشی عاشق حموم رفتنی اونقدر تو وان بازی میکنی...
1 دی 1389

سر در گمی

  امروز ۲۹  آذر ۱۳۸۹ هستش عزیزم تو جلوی بخاری خوابیدی اومدم من هم یه کم خودمو مشغول کنم باهات صحبت کنم. عزیزم خیلی وقته که فکرم مشغوله . به آیندم فکر میکنم پارسال تصمیم گرفتم واسه کارشناسی ارشد درس بخونم که هم به خاطر تو و رسیدگی به تو و هم به خاطر اتفاقات بدی که افتاد(فوت آقا جون،۱۷تیر ۸۹) نتونستم درس بخونم و از درس فاصله گرفتم (یعنی به خاطر شرایط بدی که بابات داشت من هم نمیتونستم تمرکز کنم و درس بخونم)   شهریور ماه داداش پیمان بهم پیشنهاد داد که واسه آزمون نظام مهندسی درس بخونم آخه بهمن سال ۹۰ ، ۳ سال از فارغ التحصیلیم میگذشت من هم شروع کردم به درس خوندن تا چند روز پیش که فهمیدم میتونم توی آز...
29 آذر 1389

نمیذاری مطلب بنویسم

  عزیزم الان وقت کردم که برات مطلب بنویسم یعنی از یه طرف وقت نمیکنم که بشینم جلوی کامپیوتر از طرف دیگه هر وقت هم که میشینم جلوی کامپیوتر تو نمیذاری با کامپیوتر کار کنم دوست داری بشینی بغلم و یا با ماوس بازی کنی یا دکمه های کیبردو فشار بدی الان هم که دارم این مطالب رو مینویسم تو لا لا کردی .    الان داره صدات میاد بیدار شدی باید برم .   عزیزم الان آوردمت بغلم نشستی و داری دکمه های کیبردو نگاه میکنی کم کم میخوای شلوغ کاری کنی .دوستت دارم ...
20 آذر 1389

اینجا نبودم

  سلام عزیزم چند روزه که جلوی کامپیوتر ننشستم و برات مطلب نتونستم بنویسم  واسه همین خیلی ناراحتم آخه از یه طرف کامپیوترمون مورد داشت بابا داده بود که درست بشه از طرف دیگه هم خونه نبودم هم رفته بودم عروسی  ،عروسی دختر دایی شبنم ، هم رفته بودم اردبیل خونه ی بابا بزرگ .   الان هم که دارم اینها رو مینویسم داری با عروسک هات بازی میکنی بابا هم تازه از شرکتش اومده و من باید برم نهارو آماده کنم بخوریم. پس تا مطلب بعدی خداحافظ ...
12 آذر 1389

حمام رفتنت

  عزیزم الان ساعت ۰۰:۴۰ نصف شب تو و بابا خوابیدین و من با اینکه خسته ام ولی نمیدونم چرا خوابم نمیاد.   امروز صبح( البته میشه دیروز) بردمت حمام. خیلی کیف میکنی وقتی میبرمت حمام، اول وان تو رو پر آب میکنم بعضی از عروسک هاتو هم میندازم توش بعد لختت میکنم و میزارمت توی وان نمیدونی وقتی لخت میشی اونقدر با مزه میشی که آدم میخواد بخوردت.میزارم یه ذره با آب بازی کنی بعد بدنتو با لیف و صابون میشورم و در آخر سرتو میشورم ۰    بعد از حموم علی کوچولو پسر ۳ ساله همسایه طبقه پایین اومد با هم بازی کردین۰ ال آی گلم وقتی توپ بازی میکنی خیلی ذوق میکنی میدویی دنبال توپ و با پات یه شوت کوچولو میکنی و یا با دستات میندازی&nbs...
29 مهر 1389

اولین سونوگرافی

  سلام عزیزم اول عذر خواهی میکنم به خاطر اینکه چند روز دیر کردم یعنی خیلی دلم میخواد که زود به زود برات مطلب بنویسم ولی باور کن از بس باهات مشغولم که زیاد وقت نمیکنم شب هم بعد از خوابوندن تو میگیرم میخوابم یا به کارهای عقب افتاده هام میرسم۰   عزیزم الان که دارم این مطالب رو مینویسم تو بیداری بغلم نشستی و داری با انگشتای کوچیکت دکمه های کیبردو فشار میدی و نمیذاری من کارهامو انجام بدم. با با هنوز خونه نیومده توی شرکتش داره کار میکنه میبینی بابا چقدر زحمتکشه۰   من هم شامم رو پختم و دارم برای عزیز دلم خاطره مینویسم  0   تو مطلب قبلی من از ماههای اول حاملگیم نوشتم میخوام امروز ماجرای اولین سونو گر...
24 مهر 1389