ال آیال آی، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
شایلیشایلی، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

دخترای من ، ال آی و شایلی

خدایا شکرت

دخمل دوممون تو راهه

ال آی جونم تو از اول آرزو داشتی که خواهر داشته باشی از اول حاملگی مامان ، همش شکم مامان رو بوس میکردی و میگفتی کاش نی نی مون دختر باشه . میگفتی مامان، هزار بار دعا کردم که خدا بهم آبجی بده... من و بابا هم میگفتیم هر چی باشه سالم و صالح باشه. بالاخره روز شنبه که دکتر واسه غربالگری مرحله ی دوم برام سونوگرافی و آزمایش خون نوشته بود رفتم سونوگرافی ، تورو هم خونه ی عمو احمد گذاشتم تا با مهتا بازی کنی. توی سونوگرافی فهمیدیم که یه دخمل ناز و خوشگل مثل ال آی جونم تو راهه... وقتی فهمیدی دختره از خوشحالی جیغ کشیدی و هی میگفتی بریم براش لباس بخریم بریم از اینترنت براش اسم خوب پیدا کنیم... اینم اولین عکس از دومین دخت...
19 مرداد 1395

روز دختر

دخترم از اینکه خدا تورو به ما داده همیشه خدارو شاکرم ، تو بهترین هدیه ی خدا به من و بابا هستی . خیلی خیلی دوستت داریم. دیروز پنجشنبه ولادت حضرت معصومه و روز دختر بود، بابایی عصر موقع برگشتن از سر کار برات گل و شیرینی و کادو گرفته بود.     بقیه ی عکس ها در ادامه ی مطلب...   اینم کادوت یه چادر واسه بازی...       ...
15 مرداد 1395

عکس های تولد 7 سالگی دخترم

با 2 روز تاخیر جشن تولدت رو 19 تیر با مامان بزرگ و بابابزرگ گرفتیم. توی 17 تیر سالگرد بابابزرگ ، توی پارساباد بودیم 18 برگشتیم تبریز ، 19 تیر مامان بزرگ و بابا بزرگ از اردبیل به خاطر تولد تو اومدن تبریز و جشن تولدت رو پنج نفره گرفتیم. جیگر مامان ایشالا 120 ساله بشی و همیشه شاد و موفق باشی. اینم از عکسهای اونروز...     بقیه ی عکس ها در ادامه ی مطلب...                     ...
3 مرداد 1395

بعد مدتها

بعد مدتها اومدم یه سر به وبلاگت بزنم . دخترم شرمنده که وبلاگت رو یه مدتی نتونستم به روزرسانی بکنم از فردا شروع میکنم مثل روزای قبل زود زود خاطراتت رو بنویسم. سعی میکنم همه ی اتفاقات زندگیت رو ثبت کنم. وقتی به عکس های بچگی توی وبلاگت نگاه کردم چشام پر اشک شد و دلم برای اونروزهامون تنگ شد فهمیدم که زمان به حدی سریع میگذره که فقط باید بهترین استفاده رو از روزهای در کنار هم بودنمون بکنیم. انشااله همیشه روزای خوب و شادی در کنار مامان و بابا داشته باشی. تو امید من و بابایی... ...
3 مرداد 1395

ال آی کلاس اولی

با اینکه صبح ها به زور بیدارت میکنم ولی وقتی زنگ آخر که میخوره به زور میارمت خونه . بعد آخرین زنگ دوس داری توی حیاط مدرسه بازی کنی. خیلی دوس داشتی برات ساعت زنگ دار بخرم همش میگفتی که میخوای با صدای زنگ ساعت، خودت بیدار بشی . منم که دیدم صبح ها به زور بیدار میشی برات ساعت رو گرفتم الان صبح ها با صدای زنگ بیدار میشی ولی باز نق میزنی که خیلی خوابت میاد . بیدار میشی از اتاقت میای یکم هم تخت ما میخوابی یکم بعد میری دست و صورتتو میشوری. بعد شستن دست و صورتت خوابت از سرت میپره شروع میکنی به بلبل زبونی. اینم عکس ساعتت...   قربون اون زبونت برم من که بعضی وقتا با حرفای گنده ای که میزنی کلی میخندم البته بعضی وقت...
9 مهر 1394