ال آی مهمان دوست
عزیزم الان که دارم اینها رو مینویسم ،تو و بابا خوابیدید. من هم خوابم نبرد و اومدم اتفاقات امروز رو برات بنویسم .
هوا از دیروز خوب نبود گرد و خاک هوا زیاد بود، واسه همین با اینکه جمعه بود و بابایی خونه بود اما نمیتونستیم بیرون بریم ولی خدا رو شکر عصر یه بارون عالی اومد و هوا تمییز شد وما هم آماده شدیم و رفتیم بیرون یعنی وقتی بابا خونه هست تو هی میگی بابا بریم بیرون این هم عکس ال آی و بابایی قبل ازبیرون رفتن.
رفتیم بیرون و یه دوری با ماشین زدیم و زود اومدیم خونه چون قرار بود عمو رضا با خانواده بیاد خونمون تو هم خیلی خوشحال بودی و منتظر اومدن سان آی.
کلا مهمون خیلی دوست داری بخصوص بچه ها شونو .(البته اولش خجالت میکشی ولی بعدش نمیخوای که مهمونها برن.) وای وقتی صدای سانای رو ازپله ها میشنیدی چقدر ذوق میکردی که زود بیاد بالا و با تو بازی کنه. از خوشحالی پیش اونها همش ادا در میاوردی. عزیزم نمیدونی که وقتی تو خوشحال میشی منو بابایی بیشتر از تو خوشحال میشیم.
چند تا هم عکس از تو و سان آی میزارم.
مامان عاشقته و دوستت داره.
تو فرشته کوچولوی منی.