ال آیال آی، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره
شایلیشایلی، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

دخترای من ، ال آی و شایلی

خدایا شکرت

دوباره با دخترام اومدم

خدارو هزار مرتبه شکر به خاطر وجود خانواده ی نازنینم.  خدارو شکر به خاطر سلامتی عزیزانم خداروشکر به خاطر آرامشی که دارم خداروشکر ، خداروشکر ، خداروشکر... شایلی جونم، کم مونده به پایان سه سالگیت، ال آی جونم تو هم کلاس پنجمی، یه دختر پرتلاش و درسخون و مهربونی. خیلی دوستتون دارم. ایندفعه دیگه قول میدم بیام اینجا و ازتون زیاد بنویسم....  اینم عکساتون     ...
16 آذر 1398

اولین عکسهای شایلی

امروز 27 روز از تولد شایلی جون میگذره . امروز وقت کردم تا عکسهای اونو از اولین روز تولدش تا به امروز رو بزارم. مامان عاشقته شایلی جون. بقیه ی عکسها در ادامه ی مطلب...                                       ...
5 بهمن 1395

بابای گلم با نوه هاش

بابای گلم عاشق نوه هاشه ، شمارو خیلی دوس داره حتی میتونم بگم بیشتر از بچه هاش شمارو دوس داره. البته منظورم از شما ، تو و آنیسا هستین چون هنوز خواهرت بدنیا نیومده. الان هم چنتا عکس که از بابابزرگ و تو و آنیسا دارم رو میزارم...             ...
1 آبان 1395

دخمل کوچولوم

26 مهر ماه  سونوگرافی 28 هفتگی جنین داشتم . صبح بعد اینکه ال آی جونم رو راهی مدرسه کردم ، ساعت 10 صبح رفتم سونو تا از آخرین وضعیت دختر کوچولوم باخبر بشم. دکتر سونوگرافی موقع سونو همه ی اجزا و بدن دخترم رو بهم نشون میداد دخترم پاهاشو جفت کرده بود هی لگد میزد دکتر انگشتاش رو بهم نشون داد کف پاهاش رو هم دیدم وقتی صورتش رو نشونم داد خیلی ذوق کرده بودم از خوشحالی چشام پر اشک شده بود یه حسی داشتم که غیر قابل توصیف بود اون لحظه دوس داشتم دیماه زود برسه تا دختر نازم رو بغلم بگیرم ... صدای ضربان قلبش رو هم زد تا بشنوم 138 تا میزد. خیلی دوسش دارم و خدارو شکر میکنم که یه دختر سالم دیگه بهمون هدیه کرده... در آخر سونوگر...
30 مهر 1395

ال آی و بابایی

دختر نازم ، رابطه ی تو و بابایی خیلی صمیمیه ، بابا عاشق تو و تو عاشق بابایی ، خیلی دوستش داری .   وقتی بابات یکم دیر میکنه زود بهش زنگ میزنی و میخوای که زود برسه خونه . بابا که میرسه خونه زود میری در رو باز میکنی و میپری بغلش ، وقتی بابا دراز میکشه براش بالش میاری ، وقتی بابا توی پذیرایی خوابش میبره میری یه لحاف کوچیک میاری و روش میکشی . وقتی برای یه چند روز من و تو میریم اردبیل ، اونجا دلت برای بابا خیلی تنگ میشه و هر شب باهاش صحبت میکنی . بابای مهربونت هم برات کم نمیزاره و تورو مثل یه پرنسس بزرگ میکنه ... اینجا چنتا عکس تو و بابا رو میزارم. بقیه ی عکس ها در ادامه ی مطلب...   این دوت...
17 مهر 1395

دوم دبستان

دختر گلم، امسال کلاس دوم میری بزرگ شدی خیلی دوستت دارم تو هم دختر منی هم همدم منی ، منی که خواهر ندارم با وجود تو احساس کمبود نمیکنم تو دختر باشعور و با محبتی هستی که عاشق من و بابا و مخصوصا خواهرت هستی. ماشالا و هزار ماشالا که به درس و مدرسه علاقه ی زیادی داری ، به همین خاطر خیال من و بابا از بابت درس خوندنت خیلی راحته، البته اینم بگم که بی خیالت نیستم و هر روز به تکالیفت رسیدگی میکنم. من و بابا همیشه بهت افتخار میکنیم و عاشقتیم. عکسهای اولین روز مدرسه...         ...
16 مهر 1395

دخمل دوممون تو راهه

ال آی جونم تو از اول آرزو داشتی که خواهر داشته باشی از اول حاملگی مامان ، همش شکم مامان رو بوس میکردی و میگفتی کاش نی نی مون دختر باشه . میگفتی مامان، هزار بار دعا کردم که خدا بهم آبجی بده... من و بابا هم میگفتیم هر چی باشه سالم و صالح باشه. بالاخره روز شنبه که دکتر واسه غربالگری مرحله ی دوم برام سونوگرافی و آزمایش خون نوشته بود رفتم سونوگرافی ، تورو هم خونه ی عمو احمد گذاشتم تا با مهتا بازی کنی. توی سونوگرافی فهمیدیم که یه دخمل ناز و خوشگل مثل ال آی جونم تو راهه... وقتی فهمیدی دختره از خوشحالی جیغ کشیدی و هی میگفتی بریم براش لباس بخریم بریم از اینترنت براش اسم خوب پیدا کنیم... اینم اولین عکس از دومین دخت...
19 مرداد 1395

روز دختر

دخترم از اینکه خدا تورو به ما داده همیشه خدارو شاکرم ، تو بهترین هدیه ی خدا به من و بابا هستی . خیلی خیلی دوستت داریم. دیروز پنجشنبه ولادت حضرت معصومه و روز دختر بود، بابایی عصر موقع برگشتن از سر کار برات گل و شیرینی و کادو گرفته بود.     بقیه ی عکس ها در ادامه ی مطلب...   اینم کادوت یه چادر واسه بازی...       ...
15 مرداد 1395